دیانا گلـــــــــیدیانا گلـــــــــی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

تولد دخترم دیانا

عکسهای دختر گلـــــــــــــــــــــــــــمممم

عشقم تو این عکسها برده بودیمت آتلیه برا عکس پاسپورت.اما گفتن با لباس سفید قبول نمیکنن.منم از فرصت استفاده کردم و چون بیش از حد عاشق این لباستی این عکسهارو گرفتم.دیانا این پیرهنتو که بابایی از چین خریده بود رو خیلی دوسش داری تا جاییکه اگه کمدتو باز کنی این و میخوای بپوشی و میگی میرم عروسی!!!!!!!عمرا بزاری عوضش کنم حتی باهاش میخوابی گلم. قربون ژست گرفتن و خنده هات بشم من هستی مامان دخترم این عروسکت رو هم خیلی دوس داری.یه بار وقتی لا لا بودی(1-8 93)و بغلت بود روش غلتیده بودی و عروسک شروع کرده بود به خوندن.الهی بمیرم که از ترس زبونت بند اومده بود.از اون روز آواز خوانش رو در آوردیم. عشق م...
22 آبان 1393

تجربه اولین تنهایی

سلام همدم مامان.دختر گلم امروز بابایی رفت شیراز.منم تصمیم گرفتم که من بعد خودمو دخملم بدون اینکه جایی بریم یا کسی بیاد خودمون دوتایی باهم بخوابیم.چون شبا غیر از خونمون خوابیدنی خیلیییییییییییی اذیت میشی و منم ناخواسته عصبی میکنی.چون نه به موقع میخوابی و نه به موقع بیدار میشی.غذا مذا هم که تعطیل.تجربه خوبی بود اما جای بابایی خیلی خالی بود.خدا سایش رو از سرمون کم نکنه.آمیننننننننن
20 آبان 1393

خریدهای پاییزی و سوغاتی های مشهد

عشق مامان اینا خریدای خیلی جزیی که برا پاییزت کردم و چند مورد رو چون استفاده کرده بودی و کثیف بود نتونستم عکسشونو بندازم.ناقابله عشقم اینا هم سوغاتی های مشهدته که بابا جون اینا زحمتشو کشیدن.البته دایی جون هم یه عروسک سرخپوست خوشگل با یه آویز چشم نظر برات آورده که چون دوست داشتی با عروسک بازی کنی و مثل بقیه پدرشونو درراری نیاوردم موند خونه مامان جون اینا که سر فرصت عکس اونم میزارم.راستی اون عروسک که تو سبده خاله معصومه زحمتشو کشیده.در ضمن به اون عروسک صورتی میگی وواز و خیلی دوسش داری خودمون هم برات بیبی بورن با یه ببعی و یه آویز نقره خوشگل خریدیم.که البته عروسکت رفت بایگانی پیش سرخپوسته تا یکم بزرگ شی و خرابشون...
18 آبان 1393

مروارید های عشقم

دیانای من بس که مطلب هست یادم میره آمار مرواریدهای قشتگت رو بدم.عزیز مامان این ماه پیشرفت کردی و سه تا دندون رو داری باهم درمیاری.و جمعا تا امروز که یکسال و ده ماه و هفده روزته 16 تا دندون داری.الهی دورت بگردم که هم بهانه گیر و رنجورت کردن هم شدیدا بی اشتها.شبا هم که اصلا ارام و قرار نداری و تا صبح تند تند با گریه بیدار میشی. ...
18 آبان 1393

14 آبان و یه روز پر از استرس

عزیز مامان فردای عاشورا قرار بود باباجونو عملش کنن.از استرس تمام شب بیدار بودیم و صبح دم به دیقه به باباجون و دایی زنگ میزدم.حوالی ساعت 11 بود که با صدای تلفن از خواب بیدار شدی.من داشتم با مامی حرف  میزدم و شما داشتی با مکعب های هوشت رو میز بازی میکردی مه یهو شیشه میز برگشت روپات. خدا میدونه چه دردی داشتی نفست از شدت گریه بند اومده بود.الهی مادرت بمیره پات بلافاصله کبود شد و باد کرد.گریت که بند اومد پماد زدم و مجبورت کردم به راه رفتن خدارو هزار مرتبه شکر که بخیر گذشته بود.حالا من بدبخت مونده بودم غصه تورو خورم یا باباجونو.عمل اون بیچاره هم 4 ساعت طول کشیده بود.وقتی زنک زدن که آوردنش رو تختش صدای ناله هاشو که شنیدم داشتم دیوانه میشدم.ح...
18 آبان 1393

اولین جمله 5 کلمه ای

سلام نفسسسس مامان.عزیز دلم الان که اومدم و شروع کردم به نوشتن شما تو خواب نازی و ساعت درست یک نصفه شبه!!!دیروز سومین هفته ای بود که خان هفتم رو پشت سر گذاشتیم.کلا از کار و زندگی و همه چی ساقط شدم فقط درگیر توام.دختر گلم بس که نیومدم و مطالب رو هم انباشته شده موندم از کجا شروع کنم. از شیرین زبونی هات بگم یا از شیطنتهات که روز به روز بیشتر میشه عزیز دلم.خیلی وقت بود میتونستی جمله های دو کلمه ای و سه کلمه ای بگی اما امروز که داشتی با مبلمان بچگی های مامانی بازی میکردی یهو گفتی ببه اوتی گداخ باباجونـــــــــــا  داشتم ضعف میکردم و میخواستم بغلت کنم که دوباره گفتی ببه اوتی گداخ پیمایــــــــــــــه!!!!!!!!!!!انقده ذوق کرده بودم که ح...
18 آبان 1393

اقدام به گرفتن از پوشک

سلام دختر قشنگم.خوبی مامان؟؟ عزیز مامان یه چند وقتی بود که دیگه دوس نداشتی پوشکت کنم.حالا یا فرار میکردی یا کله سحر برا جیش بیدارم میکردی.بالاخره از امروز که درست 22 ماه و یک روزته تصمیم گرفتم که آروم آروم از پوشک بگیرمت.هر یه ربع بردمت WC و هر بار موفق شدیم.خدا کنه خان به این مشکلی رو راحت و بدون دردسر رد کنیم.  
2 آبان 1393